توماشین نشسته بودیم بابام دم یه بقالی نگه داشت مامانم گف سارا (خواهرم) برو دو تا کاغذ دسمالی (مامانم به دسمال کاغذی میگه کاغذ دسمالی!)... بکن بیا! سارام طبق معمول گف حوصله ندارم و نگاه مامانم یهو بمن افتاد و من ماشین را به مقصد بقالی ترک کردم.
خلاصه خریدم سوار ماشین شدم دادم به مامانم و گفتم "الان خوشالی؟؟" در کمال ناباوری دیدم بابام داره یه شعر آشنایی زمزمه میکنه! "با کتاب خو بگیر یاری از او بگیر "
قیافه من در اون لحظه و حتی نیم ساعت بعد........ :O
حالا هی نذارین باباهاتون اخبار ببینن!